معنی باج گیری

حل جدول

لغت نامه دهخدا

باج

باج. (ع اِ) در اصطلاح موسیقی، بم. (دزی ج 1 ص 47).

باج. (اِخ) دهی است از طوس مولد فردوسی. (آنندراج). رجوع به باژ شود.

باج. (اِ) باج و باژ و باز از ریشه ٔ باجی پارسی باستان مشتق است، و آن از ریشه ٔ بج اوستائی بمعنی بخش کردن و قسمت کردن است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین) (مزدیسنا بقلم معین ص 253 و 254). باژ و پاژ. خراج. (منتهی الارب). سا. (حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی). ساو. مالیات. اَتاوه. جباوه. جبوه. جبایه. جبی ً. ج، جبایات. (منتهی الارب). مکس. (منتهی الارب) (مجمل). خرج. (منتهی الارب). مال و اسبابی باشد که پادشاهان بزرگ از پادشاهان زیردست گیرند و همچنین سلاطین از رعایا ستانند. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). رصد و خراج و جزیه که بحکام دهند. (اوبهی). زری که از سوداگران بطریق محصول میگیرند. (غیاث). هرچه زیاده بر زکوه از تجار و جز آن ستانند. (مجمل): ایشان تدبیر کردند که سوی خاقان رسول فرستند و هدیه و ساو و باج بپذیرند تا او بازگردد و در مملکت ایشان فساد نکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
سلیح و هیونان و اسبان و باج
به ایران فرستاد با تخت عاج.
فردوسی.
تو تخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آیدت لشکر و مرز وباج.
فردوسی.
همه چرم گاوان سراسر دهم
اگر بشمری باج بر سر نهم.
فردوسی.
بدو بود آراسته تخت و عاج
ز روم و ز چین بستد او ساو و باج.
فردوسی.
بدیشان بورزید و زیشان خورید
همی باج را خویشتن پرورید.
فردوسی.
هر زمان تاجش فرستد پادشاه قیروان
هر نفس باجش فرستد شهریار قندهار.
منوچهری.
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی.
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیه ٔ بیکران.
اسدی.
تا بدرقه ٔ دوستی آل علی نیست
بر قافله ٔ دین هدی دیو نهد باج.
سوزنی.
باکو ببقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را.
خاقانی.
از چنین گوهر زکوتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان بباج ترکمان آورده ام.
خاقانی.
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست.
خاقانی.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
بوستان.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج ؟
بوستان.
سزد که از همه ٔ دلبران ستانی باج
از آنکه بر سر خوبان عالمی چون تاج.
حافظ.
ایمنی جستم ز ویرانی ندانستم که چرخ
گنج میخواهد بجای باج از ملک خراب.
صائب.
- باج بشغال ندادن، کنایه از بزور و قلدری و اشتلم تسلیم کسی نشدن. رشوه بکسی ندادن. به کمتر از خود پول مفت، زورکی ندادن. (فرهنگ نظام): در اردستان باج بشغال میدهند.
- باج رعنائی گرفتن از کسی، در رعنائی غالب آمدن بر وی. دانش گفته:
سایه رنگین جابجا افتد ز حسن جلوه اش
باج رعنائی ز سرو آن قامت رعنا گرفت.
این تخصیص بیجاست بلکه مطلق باج گرفتن از لوازم غلبه ٔ خود است. (آنندراج). || زری که راهداران از سوداگران بگیرند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). زری بود که گذربانان از آینده و رونده بستانند. (جهانگیری) (شعوری). راه داری:
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی.
نظامی.
|| گمرک. || جزیه. || زکوه.

باج. (اِ) باژ که باج و باز و واج و واژ هم گفته میشود، از ریشه ٔ اوستائی وچ است که در سانسکریت واچ و در پهلوی واج یا واجک آمده است. همین ریشه در لاتینی وکس و در فرانسه ووا و در انگلیسی وُیس شده. باژ به معنی کلمه و سخن و گفتار میباشد. از همین ریشه است کلمات آواز، آوازه، آوا، گواژ، گواژه و واژه که امروز بمعنی لغت و کلمه استعمال میشود. (از مزدیسنا بقلم معین ص 253) (برهان قاطع چ معین). خاموشی باشد که مغان و آتش پرستان در وقت بدن شستن و چیز خوردن و پرستش و عبادتی که معمول ایشانست بجا آورند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا):
پرستنده ٔ آذر زردهشت
همی رفت باباژ و بَرْسَم بمشت.
فردوسی.
چو آمدوقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج و بَرْسَم
بهر خوردی که فرّ و دستگه داشت
حدیث باج و بَرْسَم را نگه داشت
حساب باج و بَرْسَم آنچنانست
که او بر چاشنی گیری نشانست
اجازت باشد از فرمان موبد
خورش ها را که این نیک است و آن بد.
نظامی.

باج. (اِخ) رب النوع جهت، بین مغرب و شمال. (تحقیق ماللهند چ لیپزیک ص 233 و 262). و رب «سوات » از منازل قمر.

باج. (اِ) معرب «با» و «وا» در سکبا و آش با. ج، باجات. رجوع به «با» و «وا» در همین لغت نامه شود.

باج. (پیشوند) لغتی است در باز به زای عربیه بمعنی مقلوب، و از اینجاست باژگونه و باژ. (آنندراج) (انجمن آرا).ظاهراً در بعضی از لهجه های ماوراءالنهر بمعنی باز وصورتی از باز بوده است.

باج. (اِخ) موضعی است به انبار. احمدبن یحیی بن جابر گوید بر علی بن ابیطالب علیه السلام در انبار گذشتم، پس مردم ده با هدایا به استقبال وی آمدند، حضرت فرمود هدایا را گرد آورید و باجی واحد سازید. چنان کردند و آن موضع بدین خوانده شد. (از معجم البلدان).


گیری

گیری. (حامص) حاصل مصدر است از گرفتن ولی بتنهایی به کار نمیرود بلکه در جزء دوم حاصل مصدر مرکب می آید و از آن جمله در کلمات ذیل: آبگیری. آب غوره گیری.آب میوه گیری. بنزین گیری. بهانه گیری. پاگیری. جن گیری.خانه گیری. خمیرگیری. دامنگیری. دستگیری. روگیری. دلگیری. سربازگیری. عالمگیری. عرقگیری. غلطگیری. فالگیری. قابگیری. کره گیری. کشتی گیری. کناره گیری. گلاب گیری. گردگیری. لکه گیری. ماهی گیری. ناخن گیری. نفت گیری. رجوع به هریک از این کلمات در ردیف خود شود. || و گاه در تداول عامه به جای «گری » به کار رود، چون: خل گیری. وحشی گیری. (از یادداشت به خط مؤلف).


باج گزار

باج گزار. [گ ُ] (نف مرکب) باج دهنده. (آنندراج). مالیات بده. آنکه بکسی باج میدهد. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

باج

در آیین زردشتی، از مراسم مذهبی: چو آمد وقت خوان، دارای عالم / ز موبد خواست رسم باج و برسم (نظامی۲: ۱۵۹)،
(اسم مصدر) در آیین زردشتی، خاموشی و سکوت هنگام اجرای بعضی مراسم مذهبی،
[قدیمی] گفتار، سخن،
[قدیمی] در آیین زردشتی، دعاهایی که آهسته و زیر لب می‌خواندند،

پولی که به‌زور از کسی گرفته شود،
[قدیمی] خراج، مالیات، عوارض: سزد اگر همه دلبران دهندت باج / تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج (حافظ۱: ۱۳۳)،
[قدیمی] آنچه پادشاهان بزرگ از پادشاهان مغلوب و زیردست خود می‌گرفتند،
[قدیمی] پولی که راهداران از مسافران می‌گرفتند،
* باجِ سبیل: [عامیانه، مجاز] آنچه مردم قلدر و زورگو به‌زور و جبر از کسی بگیرند،

فرهنگ فارسی هوشیار

باج ستاندن

(مصدر) باج گرفتن باج ستدن.


باج خواه

(اسم) آنکه از بازرگانان باج گیرد باج ستان.

معادل ابجد

باج گیری

246

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری